يه داستان خيــ ـــ ـــ ـــ لي قشنگ...
یعنی دوست داشتم
الان دیگه ندارم
بعد از ۲ ساعت که خوابیده بودم بازم خسته بودم ولی دیگه خوابم نمی برد
بلند شدم از توی تختم
لیوان چای سردی که قبل از خواب خواستم بخورم و نخورده خوابم برده بود رو بردم تو آشپزخونه
برف می اومد
یدفه هوس کردم برم زیر برف و قدم بزنم
خیلی وقت بود که به میل خودم بیرون نرفته بودم
خیلی اون روزا به یه همدم نیاز داشتم
یه یه نفر که باهاش حرف بزنم
به یه نفر که درکم کنه
بگذریم. . .
رفتم لباس بپوشم
وقتی در کمد رو باز کردم چشمم خورد به کلاه سرمه اییه
همون کلاهه که سامان دوست داشت
تو چشام اشک جمع شد
یاد اون روز افتادم که این کلاه رو پوشیده بودم و سامان گفت: عزیزم چقد ناز شدی!! از این به بعد همینو بپوش
اشکایی که سر خورده بودنو پاک کردم
همونو پوشیدمو و اماده شدم
خیلی وقت بود تو آینه نگاه نکرده بودم
یعنی به اونی که تو آینه می دیدمش جوابی نداشتم بدم
خواستم چترمو ببرم که گفتم وقتی آدم پیاده زیر برف قدم میزنه عشقش به اینه که بدون چتر باشه
راه افتادم
نا خود اگاه رفتم به پارک لاله
انقدر اونجا با سامان رفته بودم که پاهام عادت کرده بودن
همون پارک لعنتی که توش هزارتا خاطره با سامان داشتم
از اون موقع که سامان رفته بود دیگه پامو تو اون پارک نذاشته بودم
وارد شدم
واسه یه لحظه بوی عطرش پیچید تو سرم
حس کردم کنارمه
حس کردم می تونم سرمو بذارم رو شونه های مردونش و واسه بچه های خیالی آیندمون اسم انتخاب کنیم
رفتم رو همون نیمکت سبز که ته پارک بود نشستم
برف قط شده بود
خیلی سردم بود
قلبم یخ کرده بود
جای خالیشو حس کردم
همونجا بغضم ترکید و اشکام روی لپای سرخم ریخت
از سرما صورتم قرمز شده بود
احساس کردم خون تو بدنم جریان نداره
کف دستامو بهم مالیدم و بلند شدم
آروم آروم قدم زدم و از پارک اومدم بیرون
داشتم میرفتم خونه که گوشیم زنگ زد
الهام بود دوستم
ــ الو
الهام: سلام خانوم خانوما کجا رفتی ؟ خونه نیستی؟
ــنه الهام بیرونم
الهام: کجا ایشالا؟؟
ــ باز فضول شدی تو؟؟
الهام: باشه بابا نگو می تونی بیای ببینمت؟
ــچرا من بیام؟؟
الهام: آخه کار واجب دارم
(پیش خودم فک کردم که اگه برم پیش الهام بهتره تا برم خونه تنها)
ــ باشه میام کجا بیام؟
الهام: بیا بوستان سعادت
ــ باشه یه رب دیگه اونجام
گوشه خیابون تاکسی گرفتم و رفتم پیشش
تا منو دید بدون سلام گفت :بشین تا برات بگم امروز مهران بهم چی گفته!!!
( دلم لرزید مهران دوست سامان بود و نامزد الهام)
ــچی شده الهام؟؟؟
الهام: اگه بگم از خوشحالی بال در میاری!!
ــخب بگو دیگه
الهام: بالاخره خدا انتقام تو رو از سامان گرفت!!
(همون لحظه وحشت کردم)
ــالهام چیشده عوضی؟؟بگو دیگه دق مرگم نکن
الهام: آقا سامان اون کلیه مریضشو از دست داد
(آخه سامان فقط یدونه کلیه داشت و اونم خوب کار نمی کرد و هر چند وقت یه بار تحت درمان قرار می گرفت)
زدم تو صورت خودم
چشام تار می دید
حس کردم نفسم داره قط میشه
لیوان چایی که الهام برام گرفته بود رو پرت کردم توی چمنا
الهام: دیوونه چکار می کنی؟ خوشحال باش نفهم اون تورو اونقدر زجر داد حالا تو داری..
(نذاشتم حرفشو ادامه بده گفتم:خفه شو خفه شو خفو شو الهام سامانه من داره می میره اون وقت تو از انتقام حرف میزنی؟؟
الهام:دیوونه همه شنیدن دارن نگا میکنن آبرومو بردی نفهم
ــالان کدوم بیمارستانه؟؟
الهام سکوت کرده بود
ــپرسیدم کدوم خراب شده بستریش کردن؟
الهام: بیمارستان مهرنژاد
بدون خدافظی از الهام دویدم بیرون پارک لب خیابون وایستادم تا تاکسی بیاد
تا الهام دوید پشت سرم من سوار شدم و رفتم سمت بیمارستان مهرنژاد
از تاکسی پیاده شدم و رفتم داخل بیمارستان
به بخش اطلاعات وقتی مشخصاتشو دادم گفت: آهان همون اقاپسری که درخواست کلیه داده دیگه؟؟
ــبله بله کدوم اتاقه؟
اتاق ۳۰۳
طاقت نداشتم برم در اتاقش و ببینمش
برگشتم خونه
دقیقا گروه خونی من و سامان مثل هم بود
اون شب تا صبح پیش خودم فکر کردم و بالاخره تصمیم گرفتم که کلیمو بهش بدم
ساعت ۷ صبح اماده شدم و رفتم بیمارستان و گفتم که می خوام کلیه مو بدم
اون زنه هم گفت که باید با خانواده ی بیمار صحبت کنه
وقتی به خانوادش اطلاع دادن به ۱۰ دقیقه نکشید که پدر و مادرش اومدن بخش اطلاعات
پرستار منو نشونشون داد و اونام اومدن سمت من
مادرش تا منو دید زد زیر گریه و گفت: دخترم شماهم مثل پسر من جوونی اخه من چطوری دلم بیاد کلیه ی شمارو بذارم تو بدن پسرم؟
ــخانم عزیز گریه نکنید خواهشا من خودم خواستم که کلیه مو بدم به پسر شما
پدر سامان: خانوم عزیز پسر من واقعن وضعیتش بده اگه شما تصمیم آخرتونو گرفتین لطفا اقدام کنید برای آزمایش و اینو بدونید که هر قیمتی بگید من کلیه تون رو می خرم
(وقتی گفت که حال سامان بده دنیا رو سرم خراب شد)
ــمن واسه پولش این کارو نمی کنم
پدر سامان: مگه میشه؟
ــآره (پیش خودم داشتم فکر می کردم که چه دلیلی بیارم که از دهنم پرید گفتم: نذر دارم
پدر سامان: آخه نمیشه که شما پولی دریافت نکنین؟؟؟
ــاصلا بذارید بریم آزمایشات لازم رو بدیم هر چی خدا بخواد
بعد از آزمایشات گفتن که فردا صبح تحویل بگیریم جواب آزمایشات رو
دل تو دلم نبود اون شب همش فکر و خیال می کردم که اگه نشه اون وقت سرنوشت سامان چی میشه؟
فردا صبح همون ساعتی که گفته بودم رفتم واسه دریافت جواب ازمایش
مادر و پدر سامانو اونجا منتظر بودن منم رفتم و جوابو گرفتم و به دکتر نشون دادم
دکتر گفت که خوشبختانه میشه کلیه رو پیوند داد
همون لحظه بال در اوردم و مادر سامان گریه ش گرفته بود
دکتر گفت که دوشنبه بیا برای عمل پیوند و برام توضیحاتی راجب عوارض بعدش داد و گفت که قراره بیهوش بشم و ...
امروز ۱ شنبه ست و قراره فردا سامانو ببینم و کلیه مو هدیه بدم بهش))))
اینایی که خوندید دفتر خاطرات مهتاب بود!!!!!!!!
من الهامم و الان که ۱۰ روزه مهتاب فوت کرده تازه دفتر خاطراتش رو پیدا کردم
اون وقتی کلیه ش رو با موفقیت داد به سامان ۱ روز بعد از عمل بخاط دارو های بیهوشی ایست قلبی کرد
اون حتی قبل از عمل سامانو ندید
سامان هم نفهمید که اهدا کننده ی کلیه به اون مهتاب بوده
وقتی سامان خوب شد و سراغ شخص اهدا کننده رو گرفت و بردنش بالا سر جنازه مهتاب
خشکش زده بود
مهتاب حتی بعد از عملم اونو ندید که حرفای آخرشو بهش بزنه
از چشمای سامان خون می بارید
مهتاب از نوجوانی یتیم شده بود و تنها بود
تنهام مرد. . .
نظرات شما عزیزان: